--> پيرتاک <body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d5111494\x26blogName\x3d%D9%BE%D9%8A%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%83\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://pirtaak.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://pirtaak.blogspot.com/\x26vt\x3d5577119561592704537', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

پيرتاک

دوستان:

آرشيو

گويا
BBC
******* Comments********** ****
 



Friday, September 05, 2003

پيتزا قارچ

اون سالا كه ما ولايت مادري رو تازه رها كرده و ساكن ابر شهر تهران شده بوديم, سيستم غذاهاي سريع (فَست فود) محدود مي شد به ساندويچ و دل و جيگر و كبابي و از اين دست. پيتزا (لقمه’ چسبناك) تازه وارد بازار شده بود و براي ما كه از ولايت اومده بوديم پديده اي نو به حساب مي اومد. يكي از دوستاي جديد كه از بچه هاي با معرفت تهران بود و بنا به مناسبت خودشو بچه’ نارمك, ميدون رسالت يا نطام آباد معرفي مي كرد, به ما تازه واردا سپرده بود كه اگه يبار رفتين از اين قبيل رستورانا كه پيتزا و ساندويچ هم دارن, بايد يه جوري به طرف حالي كنيد كه شما از غذا سر رشته داريد و خودتون اوسائيد تا اون غذاي درست و حسابي براتون بياره. روشش رو هم به ما ياد داد, بايد از يارو راجع به يه غذاي عجيب و غريب مي پرسيديم كه اون بگه نداريم و بعدش ما با تفاخر و قيافه’ حق به جانب اون غذايي رو كه مي خواستيم سفارش بديم. اين دوست تضمين كرد كه اين روش جواب ميده و كلي هم به كلاس ما اضافه مي كنه. ازش پرسيدم حالا غذاي عجيب و غريب از كجا پيدا كنيم؟ ما كه نهايتاً آبگوشت بزباش خورديم و بره كباب يا آش اشكنه و از اين قماش, اصلاً اسم هيچ غذاي عجيبي رو بلد نيستيم. گفت اونش با من, بگين پيتزا قارچ مي خوايم, اونا حتماً ندارن و بعدشم ادامه’ داستان. خلاصه اين اولين درس كلاس گذاشتن رو خوب ياد گرفتم و پي فرصت مي گشتم تا اونو از بالقوه به بالفعل در بيارم. حالا بماند كه من هنوز پيتزا نديده بودم. يروز با يه دوستتتتتتتتت رفتيم سينما شهر فرنگ اسبق (آزادي سابق و سوخته’ فعلي). اگه خاطر عزيزتون باشه در اطراف اين مركز فرهنگي, يه عالمه مكانهاي فرهنگي ديگه از قبيل رستوران و عطر فروشي و هديه بندازي و ... بود كه همه ميدونن ربطشون به اين سينما چي بود, نيازي به توضيح نيست. خلاصه بنا شد قبل از ديدن فيلم بريم توي رستوران زير سينما و غذا بخوريم. نا گفته نماند كه من طبق معمول تقريباً تمام پولم رو هزينه’ اصلاحات و پيوستن به جامعه مدني كرده بودم و فقط پول براي دوتا همبرگر و كرايه’ برگشت تو جيبم باقي مونده بود. پس از كلي گفتمان با اون دوست عزيز نوبت به خوردمان رسيد. رفتيم تو و يه ميز دنج پيدا كرديم و خيلي با كلاس منتظر شديم تا ازمون سفارش غذا بگيرن. من كلي راجع به تاريخچه’ سينماتوگراف و كارگردان اون فيلم احمقانه كه اسمشو تازه از روي بيل بورد سينما ياد گرفته بودم توضيح دادم و تاريخچه’ سينما شهرفرنگ و اون رستوران رو هم مرور كردم تا رسيدم به اصل مطلب, گفتم چون من به غذاهاي اينجا خيلي آشنا هستم اجازه بدين من براي هردومون سفارش غذا بدم. ايشون از اينكه با يه متخصص بيرون اومده بودن يه سجده’ شكر بجا آوردن و با كمال افتخار پذيرفتن. خلاصه آقاه اومد و لحظه’ موعود فرا رسيد, بايد درسي كه اون دوست تهراني بهم ياد داده بود رو بكار مي بستم و آخرين پرده’ كلاسمندي رو هم به اجرا در مي آوردم. يادمه پام رو انداخته بودم رو پام و گردن رو داده بودم عقب و در حالي كه صدام مث صداي فرماندهان جنگي صلابت و بلندي داشت قبل از اينكه منو رو نگاه كنم از يارو پرسيدم " آقا ببخشيد شما پيتزاي قارچ دارين؟" طرف هم خيلي با ادب و احترام گفت "بله قربان". در حالي كه دستپاچه شده بودم و صدام شبيه صداي بزغاله شده بود گفتم " پس لطفاً دوتا همبرگر براي ما بياريد".

Pirtaak  ||  8:40 PM