--> پيرتاک <body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d5111494\x26blogName\x3d%D9%BE%D9%8A%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%83\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://pirtaak.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://pirtaak.blogspot.com/\x26vt\x3d5577119561592704537', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

پيرتاک

دوستان:

آرشيو

گويا
BBC
******* Comments********** ****
 



Sunday, November 16, 2003

از پسا پرده’ سكوت

آورده اند كه روزي سلطانِ جهاندار رداي غضب بر تن كردي و ابرو در هم كشيدي و رو ترش كردي و دم فروبستي و در بحر انديشه غوطه همي خوردي كه سلطاني ما بهر چيست و ملك داري در اين روزگار به چه كار آيد. پس نعره’ پلشتِ سكوت كران تا كران آسمان شهر را در نورديدي و ظلمت بر شهر مستولي گشتي و دختران بر روزن نشستندي و پيران به نيايش ايستادندي و خلايق همه مبهوت و انگشت به دهان كه اين چه سرُ است و خاقان را چه مي شود. چندي بدين نمط همي شدي و سمندِ نژند بر مزاج همايوني همي تاختي و كافه’ خلق اميد باختي. جمعي از شيوخ و شبانِ زَهره دارِ دل بيقرار گرد آمدندي و انجمن كردندي تا به بازوي انديشه و نيروي خرد دامن شهر از دستان پليد اهريمن رهانيدندي. نخست پريروئي موي كمند و پيشاني بلند كه پرنازش گفتندي سخن آغاز كردي كه شرط چيرگي بر اين بلا و دفع ابتلا رفع علتست و دفع حدت. دويم كس كه قفل از زبان بر گرفتي و زر ناب ساختي و اسب كلام تاختي درويشي آشنا بودي از ديار دوست كه زلف كلان به صنع يلان بدادي و شهره بودي در همه آفاق به گران سبيلي و سبك خيالي. درويش رود در چشم و زَهره در كام داشتي و مويه همي كردي كه گوش دل در گرو كلامِ پر احتشامِ لعل فامِ معني تمامِ قبله عالم داشتي روز و شب, حاليا كه آخر دنيا شدي و خوان نعمت برچيدي, جان بي مقدار را بستان كه رستخيز رعيت است و فرو ريز دولت. در اين ميانه يكي غوغا برخاستي كه ز گمشدگان لب دريا درويشي عنانِ عقل از كف بدادي و تَف كردي و زبان به كفر گشادي و جسارت از سرحدات عصيان گذراندي و خورشيد عالم تاب را به تلخي خطاب كردي كه "اقرا ...". خلايق هراسان در او نگريستندي كه كفر وي دامن ايشان را نيز همي خواهد گرفت. ديگربار سكوتي اهريمني پهنه’ دشت را درنورديدي و چشم ها بر خاك شدي و جگر سوختي و لب دوختي و نفس در سينه اندوختي. سالي بشد تا كه بزرگي از اكابر قوم لب به سخن گشادي و ناگاه غش كردي و از خوف بر خاك شدي. چون ديگر بار چشم گشودي و توان سخن گفتن رسيدي, يكي كلام گفتي كه "نه" و جان بر سر اين راه نهادي و چشم از جهان ببستي. از خلوتيان حرم انس يكي زيبا روي پري خوي سيه موي كمان ابرو كه از بانيان بارگاه سلطاني بودي و خود صاحب قلم و لطف فراوان داشتي به سلطان نيز به جمع چاره جويان پيوستي ولي هرگز هزيمت جبروت همايوني را به جد نخريدي. ديگر كس كه در سفتي و گل گفتي در آن جمع ملوك الكتابِ تورنتويي بودي كه به زيبائي و خوش كلامي در هفت اقليم شهره بودي. ملوك كه خود ملكه’ اقليمي بودي و بر جماعتي حكم همي راندي از حزن ثقيل و رنج كبير سه جمله ساختي با يك فعل. و آخرين ياري كه بخت خود در گشودن اين گره آزمودي همانا پانته آي نازك طبع بودي كه او نيز بر ملك عظيمي حكم راندي و تخم سخن در زمين پاشيدي و هرچه گفتي بر مدار انصاف بودي و مدارا. چون نياي او نيز با نياي سلطان در يك وادي زيستي و از آب يك چشمه نيوشيدي كلام بي نيام گفتي و دشنام دادي از ثنا شيرين تر.
پس اراده’ همايوني كه از نسيم بهاري پر صلابت تر بودي و ز ابريشن خام برا تر, بر اين تعلق گرفتي كه ملك بي سر نگذاشتي و حكم از خلق دريغ نداشتي.

Pirtaak  ||  7:12 PM