--> پيرتاک <body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d5111494\x26blogName\x3d%D9%BE%D9%8A%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%83\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://pirtaak.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://pirtaak.blogspot.com/\x26vt\x3d5577119561592704537', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

پيرتاک

دوستان:

آرشيو

گويا
BBC
******* Comments********** ****
 



Saturday, November 22, 2003

آبی٬خاکستری٬سياه

در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام.
من در اين تاريکي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام.

گيسوان تو پريشان تر از انديشه ي من،
گيسوان تو شب بي پايان.
جنگل عطر آلود.
شکن گيسوي تو،
موج درياي خيال.
کاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو ،من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي کردم∙
کاش بر اين شط مواج سياه،
همه ي عمر سفر مي کردم.


من هنوز از اثر عطر نفس هاي تو سرشار سرور،
گيسوان تو در انديشه ي من؛
گرم رقصي موزون.

کاشکي پنجه ي من٬
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست.

چشم من٬ چشمه ي زاينده ي اشک٬
گونه ام بستر رود.
کاشکي همچو حبابي بر آب٬
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود.


شب تهي از مهتاب٬
شب تهي از اختر؛
ابر خاکستري بي باران پوشانده٬
آسمان را يکسر.
ابر خاکستري بي باران دلگير است؛
و سکوت تو پس پرده ي خاکستري سرد کدورت افسوس!
سخت دلگير تر است.
شوق باز آمدن سوي توام هست٬
-اما
تلخي سرد کدورت در تو٬
پاي پوينده ي راهم بسته؛
ابر خاکستري بي باران٬
راه بر مرغ نگاهم بسته.


واي باران؛
باران؛
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما٬
-چه کسي نقش تو را خواهد شست
آسمان سر بي رنگ٬
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
مي پرد مرغ نگاهم تا دور٬
واي باران٬
باران٬
پر مرغان نگاهم را شست.


خواب رؤياي فراموشيهاست!
خواب را دريابم٬
که در آن دولت خاموشيهاست.
من شکوفايي گلهاي اميدم را در رؤيا ها مي بينم٬
و ندايي که به من مي گويد:
«گرچه شب تاريک است
«دل قوي دار٬
سحر نزديک است


دل من دردل شب٬
خواب پروانه شدن مي بيند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند

آسمان ها آبي٬
-پر مرغان صداقت آبي ست-
ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند.

از گريبان تو صبح صادق٬
مي گشايد پر و بال.
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاک سحري؟
-نه٬
از آن پاکتري.
تو بهاري؟
-نه٬
-بهاران از توست
از تو مي گيرد وام٬
هر بهار اينهمه زيبايي را.

هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو!


سبزي چشم تو-
-درياي خيال.
پلک بگشا که به چشمان تو دريابم باز٬
مزرع سبز تمنايم را.

اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست.
سبزي چشم تو تخديرم کرد.
حاصل مزرعه ي سوخته برگم از توست.
زندگي از توو
-مرگم از توست


سيل سيّال نگاه سبزت٬
همه بنيان وجودم را ويرانه کنان مي کاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم؛
و در اين راه تباه٬
عاقبت هستي خود را دادم.

آه سر گشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده ي خود به کجا بشتابم؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم.


در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهاي فرومانده ي خواب از چشمت بيرون کن!
باز کن پنجره را!
تو اگر باز کني پنجره را٬
من نشان خواهم داد٬
به تو زيبايي را.
بگذر از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
که در آن شوکت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش٬
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد.

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسي عروسکهاي
کودک خواهر خويش؛
که در آن مجلس جشن
صبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و کودکي است
چهره اي نيست عبوس.
کودک خواهر من
در شب جشن عروسي عروسکهايش مي رقصد
کودک خواهر من٬
امپراتوري پر وسعت خود را هر روز٬
شوکتي مي بخشد.
کودک خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را مي خواند!
-گل قاصدک آيا با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت؟!-
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات٬
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز؛
بهتر آن است که غفلت نکنيم از آغاز.
باز کن پنجره را-
-صبح دميد!.


چه شبي بود و چه فرخنده شبي.
آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد
کودک قلب من اين قصه ي شاد٬
از لبان تو شنيد:
«زندگي رؤيا نيست
«زندگي زيبايي ست
«مي توان٬
«بر درختي تهي از بار زدن پيوندي
«مي توان در دل اين مزرعه ي خشک وتهي بذري ريخت
«مي توان٬
«از ميان فاصله ها را برداشت
«دل من با دل تو٬
«هر دو بيزار از اين فاصله هاست

قصه ي شيريني ست
کودک چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو٬
تا به آرامش دل٬
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.


گل به گل سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند

در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک٬ اما آيا
باز بر مي گردي؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد!


چه شبي بود و چه روزي افسوس!
با شبان رازي بود.
روز ها شوري داشت.

آرزو مي کردم٬
دشت سرشار ز سر سبزي رؤيا ها را
من گمان مي کردم٬
دوستي همچون سروي سرسبز٬
چارفصلش همه آراستگس ست.
من چه مي دانستم٬
هيبت باد زمستاني هست.
من چه مي دانستم٬
سبزه مي پژمرد از بي آبي؛
سبزه يخ مي زند از سردي دي.

من چه مي دانستم٬
دل هر کس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند.


از دلم رست گياهي سرسبز٬
سر بر آورد٬درختي شد٬نيرو بگرفت.
برگ برگردون سود.
اين گياه سرسبز.
اين بر آورده درخت اندوه٬
حاصل مهر تو بود


و چه رؤياهايي!
که تبه گشت و گذشت.
و چه پيوند صميميتها
که به آساني يک رشته گسست.
چه اميدي٬چه اميد؟
چه نهالي که نشاندم من و بي بر گرديد.

در ميان من و تو فاصله هاست.
گاه مي انديشم٬
-مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري!
تو توانايي بخشش داري.
دستهاي تو توانايي آن را دارد؛
-که مرا٬
زندگاني بخشد.
چشمهاي تو به من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا٬
سطر برجسته اي از زندگي من هستي.

دفتر عمر مرا٬
با وجود تو شکوهي ديگر٬
رونقي ديگر هست.

مي تواني تو به من٬
زندگاني بخشي؛
يا بگيري از من٬
آنچه را مي بخشی


من به بي ساماني٬
باد را مي مانم.
من به سرگرداني٬
ابر را مي مانم.

من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم.
آه مي بينم٬مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم

چه اميد عبثي
من چه دارم که تو را درخور؟
-هيچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
-هيچ
تو همه هستي من٬هستي من
تو همه زندگي من هستي.
تو چه داري؟
-همه چيز.
تو چه کم داري؟
-هيچ


بي تو در مي يابم٬
چون چناران کهن
از درون تخلي واريزم را.
کاهش جان من اين شعر من است.
آرزو مي کردم٬
که تو خواننده ي شعرم باشي.
-راستي شعر مرا مي خواني؟-
نه٬دريغا٬هرگز٬
باورم نيست که خواننده ي شعرم باشي
-کاشکي شعر مرا مي خواندي!-


بي تو من چيستم؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر,از پژواکم
-در کوه
گردبادم در دشت٬ برگ پاييزم,در پنجه ي باد.
بي تو٬سرگردانتر٬
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سر و بس سامان
بي تو-اشکم٬
دردم٬
آهم.
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم.
بي تو خاکستر سردم٬خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من٬دل با شوق
نه مرا بر لب٬بانگ شادي
-نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد٬
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
کاستن٬
کاهيدن٬
کاهش جانم٬
کم
کم.
چه کسي خواهد ديد٬
مردنم را بي تو؟
بي تو مردم٬مردم.


گاه مي انديشم٬
خبر مرگ مرا با تو چه کس مي گويد؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسي مي شنوي٬روي تو را
کاشکي مي ديدم.
شانه بالا زدنت را٬
-بي قيد-
و تکان دادن دستت که٬
-مهم نيست زياد-
و تکان دادن سر را که
-عجيب!عاقبت مرد؟
-افسوس!
-کاشکي مي ديدم!
من به خود مي گويم:

چه کسي باور کرد"
جنگل جان مرا
"آتش عشق تو خاکستر کرد؟


در من اينک کوهي٬
سر بر افراشته از ايمان است.
من به هنگام شکوفايي گلها در دشت
باز بر مي گردم
و صدا مي زنم:
«آي!
«باز کن پنجره را٬
«باز کن پنجره را-
-دربگشا!
«که بهاران آمد!
«که شکفته گل سرخ
«به گلستان آمد!

من صدا مي زنم:
«آي!
«باز کن پنجره٬باز آمده ام
«من پس از رفتنها٬رفتنها
«با چه شور و چه شتاب
«در دلم شوق تو٬اکنون به نياز آمده ام

داستانها دارم٬
از دياران که سفر کردم و رفتم بي تو.
از دياران که گذر کردم و رفتم بي تو٬
بي تو مي رفتم٬مي رفتم٬تنها٬تنها
و صبوري مرا٬
کوه تحسين مي کرد.

من اگر سوي تو بر مي گردم
دست من خالي نيست
کاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم.

با من اکنون چه نشستنها٬خاموشيها
با تو اکنون چه فراموشيهاست.
چه کسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد!

من اگر ما نشوم٬ تنهاام
تو اگر ما نشوي٬
-خويشتني

از کجا که من و تو
شور يکپارچگي را در شرق
باز بر پا نکنيم
از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم

من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر مي خيزند

من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه کسي برخيزد؟
چه کسي با دشمن بستيزد؟
چه کسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد


دشت ها نام تو را می گویند.
کوه ها شعر مرا می خوانند.
کوه باید شد و ماند٬
رود باید شد و رفت٬
دشت باید شد و خواند.

در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز-که چه؟
در من این شعله ی عصیان نیاز٬
در تو دمسردی پاییز-که چه؟

حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست.
سخن از متلاشی شدن دوستی است٬
و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور؟!

سینه ام آینه ای ست٬
با غباری از غم.
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار.

آشیان تهی دست مرا٬
مرغ دستان تو پُُُُُُُر می سازند.
آه مگذار٬که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد.
آه مگذار که مرغان سپید دستت٬
دست پُُُُُر مهر مرا سرد و تهی بگذارد.

من چه می گویم٬آه...
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها٬خاموشیهاست.

تو مپندار که خاموشی من٬
هست برهان فراموشی من.

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند

(حميد مصدق)

Pirtaak  ||  6:25 PM