گويا
BBC
*******
Comments**********
****
|
باله ی ایران (بخش پایانی)
راستش ديدم دارم زيادی اين قضيه ی باله ی ايران رو جدي می گيرم٬ شايدم علتش اين بود که خيلی عصبی شده بودم. منظور من تنها با اين باله نبود٬ بيشتر برنامه های فرهنگيی که اينجا برگزار می شه همین مشکلات رو دارن. يه کسی يه گوشه امر برش مشتبه می شه که صاحب هنر و صاحب ذوقه٬ بعدش پا می شه برنامه مي ذاره و همه رو سرکيسه می کنه و به دردسر می ندازه. نمی دونم٬ شايدم بعضيا واقعاً کار می کنن و زحمت می کشن و به نفس هنر علاقه دارن٬ ولی ما که تا به حال نديديم. اين هفته هم خانم بنفشه صياد (دختر صمد آقا) قصد دارن رقص صوفی رو با فلامينکو قاطی کنن٬ خدا به خير کنه. اون استاد ارجمند ( جناب کیان) هم تلاششون اين بود که بابا کرم رو با باله جمع کنن٬ البته هنرمنداشون نه بالرين های خوبی بودن و نه بلد بودن بابا کرم برقصن٬ شايد اگه اينکاره بودن ما کمتر عذاب می کشيديم. بنده ی حقير حرفم اينه که اگه يه کسی آب بريزه رو پيتزا و بذاره بجوشه ديزی درست نکرده. ديزی ديزيه٬ پيتزا هم پيتزا٬ حکايت ترکيبات مختلف پژو و پيکانه که آقايون از خودشون درآوردن٬ بابا اگه ديدين قاطر خوب بار می بره علتش اين نيست که اسب و خر شانسی با هم خوابيدن٬ علتش اينه که اون بابایی که قاطر درست کرده هم تو خر درست کردن استاد بوده و هم اسب رو خوب می فهمیده. در وادی هنر هم همين قضيه صادقه. طرف مثلاً اومده باله برقصه٬ بخش تحتانی بدنش ماشالا ماشالا يه هيبتی داره که راه رفتن هم براش هنر محسوب می شه چه برسه به رقصیدن٬ اونم باله. پيشنهاد مي شه به همون روشی که قديميا تخم مرغ های ريز و درشت رو از هم سوا می کردن٬ چندتا حلقه با قطرای مختلف درست کنن و به ترتيب از بالا تا پائين مرتبشون کنن. هنرمندان محترمه رو از اون بالا رها کنن٬ اگه طرف تو حلقه ی اولی گير کرد بفرستن واسه رقص عربی٬ دومی رو برای رقص ايرانی نگه دارن و اگه کسی اولين و دومين حلقه رو رد کرد و تو سومی گير کرد به کلاس والس و تانگو و سالسا و مامبو و مرنگه و الخ راهنماييش کنن. تنها کسايی مجازن٬ مجدداً عرض می کنم٬ تنها خانوم هايی مجازن باله برقصن که از حلقه آخر هم رد بشن. حالا بريم سر بخش پايانی گزارش:
خدا رحمت کند مرحوم ريميسکی کورساکوف را که حکايت های هزار و يک شب را به باله در آورد. وقتی شهرزاد پا روی سن می گذارد آه از نهادت بلند می شود و مطمئن می شوی که خداوند رحمان تصميم جدی گرفته است که روح آن بزرگوار را عذاب دهد. ارکستر در بلندگوهای سالن به زيبائی هرچه تمام تر می نوازد و شهرزاد تپل مپل قصه هم از اين سوی صحنه به آنسو می دود٬ واقعاً دويدن برای او هنر طاقت فرساييست. شهريار هم که صحنه را با گود زورخانه اشتباه گرفته است و مرتب بدن نمايی می کند. کم کم احساس می کنی که اين بی نواها قصد دارند باله برقصند٬ چون گاهی يک پايشان را به وضع ناجوری بالا می آورند و تنشان چون بيد بر سر ایمان خویش می لرزد٬ شاید چون چیزی به دست تپل مپلیست کافر کیش. ياد برنامه های سيرک می افتی که گاهی به طنز ادای رقصیدن را در می آورند. می خندی.
بعد از تاديب کورساکوف نوبت به حسين عليزاده می رسد. مطمئنی که از او برای استفاده از موسیقیش اجازه گرفته اند. در این بخش باله ی چادر به اجرا در می آيد که نسبتی با هنر و رقص دارد. بانويی خوش قد و بالا و باریک اندام در کنار صحنه ظاهر می شود و حرکاتی نسبتا زيبا شبیه باله را به اجرا در می آورد. مرد قصه هم وارد کارزار زندگی می شود و پس از کمی پيچيدن به تنگ دهان موی میان دل سیاه٬ ناگهان متوجه تکه پارچه ای می شود که مثل بختک وسط معرکه افتاده است. به سمت آن می رود و پس از وارسی و البته اندکی تامل و تعمق به اين نتيجه می رسد که با آن پارچه٬ جنس را از انظار عمومی پنهان دارد. بنابراين پارچه را با اجبار بر روی دختر قصه می اندازد. موسیقی به آه و ناله می افتد و تماشاچیان ابراز هم دردی می کنند. هرکس به طریقی تلاش می کند که به همه بفهماند دارد می فهمد که چه اتفاقی دارد می افتد. اصولاً اينجا فهميدن پديده ی نادريست و رسم است همه با صدای بلند بفهمند. و دختر قصه كه تقريباً چيزي به پا ندارد پس از کلی کش و قوس زیر چادر بالاخره به جان مي آيد و كشف حجاب مي كند. جمعيت به وجد مي آيد و به سان ميتينگ هاي احزاب سياسي ابراز احساسات مي كند. کم کم داری به این نتیجه می رسی که برگزار کننده می دانسته برای چه کسانی دارد برنامه اجرا می کند. منتظری که کسی هم با عمامه و شلوارهای مخصوص باله وارد معرکه شود تا پیام سیاسی نمایش به چشم و گوش همه فرو رود. پرده دوباره فرو می ریزد و جمعیت خودش را جر می دهد. تقریبا ً همه ایستاده اند و دارند دست می زنند. بعضی هم در حین دست زدن سوت سیاسی می زنند. اینجا همه بدجوری سیاسی اند. همه نشسته اند و تنها یک نفر همچنان دست می زند تا بگوید که از همه بیشتر فهمیده و از همه موافق تر است.
حالا نوبت فیلمی از باله ی آذربايجان است که يادی از آرش کمانگير داشته باشد. پس از باله ی آرش٬ نام شهرام ناظری را بر پرده می بينی٬ چشم هايت به پهنای صورتت باز شده اند و در حالی که سيبيل های شهرام خان را با شلوار باله در کنار هم تجسم می کنی٬ با صدای بلند متعجب می شوی. پرده بالا می رود و موسيقی مطرب مهتاب رو پخش می شود. يکنفر وسط سن نشسته است و سازی نا مرئی در دست دارد و آنرا می نوازد. قوه ی تخيل هنرمند به مراتب بلند تر از دسته ی تنبور به نظر می رسد. مطرب مهتاب رو کم کم سرش را بلند می کند و تو با خود عهد کرده ای که اگر سبيل نداشته باشد سالن را ترک کنی. سبيل ندارد ولی تو عهد و پيمان بر سر پياله مي شکنی. موسيقی کردی چون جويباری جوشان می خروشد و مطرب قصه بر می خيزد و ساز در دست حرکات موزون گردشی انجام می دهد. ياد بازی های دوران کودکی می افتی که فرمان به دست ماشين خيالی را می راندی و به کوه و دشت و دمن سفر می کردی. سالک قصه هم با همان سرعت می گردد و باله ی گردان را به اجرا در می آورد. حتماً مولوی فکری برای سرگيجه اش می کرده است. چند جوان ديگر به جمع اهل تصوف می پيوندند و سماع بالا می گيرد و همگی دست در دست لگد پراکنی می کنند. در همين لحظه جناب کيان به اشکاک شما پی می برد و به همين منظور سندی از جانب غيب بر صحنه ظاهر می گردد. حرکات موزونی که با همين ترتيب قبلاً ضبط شده بر روی اجرای زنده هم پخش می شود تا جای هيچ گونه شک و ترديد باقی نماند.
بعد از صدور عرفان به جوامع بی هویت غربی٬ تصویر ارگ بم بر پرده نقش می بندد. بانوی خوش صدا از پس پرده برون می شود و پس از کلامی چند شعر سفر دکتر شفیعی کدکنی را با همان سبک آزار دهنده اعدام می کند. به کجا چنین شتابان٬ به کجا چنین شتابان٬....٬به کجا چنین شتابان. خواننده رو به تصویر مناظر بدیعی از پشت طبیعت را به نمایش می گذارد و مرتب می خواند به کجا چنین شتابان. باله ی این آواز چندین ساعت به درازا می کشد و بر تو عمری می گذرد. یک کلمه مرتب در ذهنت تکرار می شود ولی تو معنیش را نمی دانی٬ مازوخیسم.
حال که تنور احساسات لطیف بینندگان و تماشاچیان کاملاً گرم شده است٬ کارگردان محترم نان را می چسباند: کاوه ی آهنگر. یکی از جوانان برومند که با کلاه گیس٬ سپید موی شده دلق بر تن و پتک در دست وارد صحنه می شود. لازم به ذکر است که نامبرده تنبان به پا ندارد. مارش حماسی نواخته می شود و کاوه با چشمانی از حدقه در آمده به خلق می نگرد. روی نمایش کلام دکتر علی میرفطرس دکلمه می شود: هان مردمان ایران٬ بشنوید! بشنوید! طنین تندر چکش کاوه است٬ این که می کوبد بی امان٬ بر سندان ظلم زمان (البته برای شنیدن این تندر باید 70$ پرداخت کنید). پس از کلی کج کج نگاه کردن به اطراف پیشبند چرمی را از تن در می آورد و بجای پرچم ظحاک بر سر چوب می کند. آقای باکلاس ردیف جلویی بلند شده است و در حالی که دو دستش را مرتب بالا و پائین می برد بلند بلند می گوید : یس یس. همه به وجد آمده اند و با صدای بلند پیروزی انقلاب را جشن می گیرند. سرود ای ایران پخش می شود و تصویر احمد باطبی روی پرده می افتد. یکی از بالرین ها که چیزی به سر بسته و پارچه ای به دور دست دارد٬ با همان شلوار مخصوص٬ باطبی شده و بالا و پائین می پرد و همه برایش ابراز احساسات می کنند. آقای ردیف جلویی مرد بسیار مبارزیست٬ ظاهراً در دو یا سه کنسرت دیگر هم وقتی سرود ای ایران را پخش کرده اند بلند شده و ایستاده و دست را به سینه چسبانده. واقعاً مرد شجاع و فداکاریست. فکر می کنی او در هیچ سالن رقص و کنسرتی از ابراز احساسات وطن پرستانه غفلت نخواهد کرد. در سالن نمایش محشری بپاست٬ عواطف وطندوستانه ی همه مثل سماور کنار سفره ی صبحانه به جوش آمده و تصور می کنی در این زمان مهمترین چیز برای همه ی حاضرین تنها و تنها کشور ایران است. وطن حتی از رژیم غذایی هم مهمتر شده است. جمعیت از زور احساسات به وجد آمده و اشک شوق ناشی از پیروزی پتک بر سندان از چشم همه جاریست. باطبی دست در دست کاوه (لنگ بی تنبان) به ابراز احساسات مردم پاسخ می دهد و همه از اينکه توانسته اند کاری برای ملک آبا و اجداديشان انجام دهند احساس رضايت می کنند.
سالن را ترک می کنی و خيابان های شهر فرشتگان را يکی پس از ديگری پشت سر می گذاری. امشب هم شبی بود.
|
|