--> پيرتاک <body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d5111494\x26blogName\x3d%D9%BE%D9%8A%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%83\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://pirtaak.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://pirtaak.blogspot.com/\x26vt\x3d5577119561592704537', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

پيرتاک

دوستان:

آرشيو

گويا
BBC
******* Comments********** ****
 



Wednesday, August 18, 2004

يک اتفاق ساده

ديشب يک اتفاق ساده افتاد٬‌ اونقدر ساده که تعريف کردنش سخته. همه چی مث هر شب بود٬ معجونی بود از تنهایی و تاریکی که در جام شکننده ی سکوت ریخته بودن. بازم یه بطری Corona Extra از تو يخچال در آورده بودم و غذا رو توی مايکروويو گرم کرده بودم و نشسته بودم پای تلوزيون و توی عالم خودم سیر می کردم. فینال شنای تيمی ۲۰۰*۴ متر مردان رو نشون می دادن. تيم آمريکا با Michael Phelps شروع کرد و اين اعجوبه شنا به راحتی بيش از يک دهم ثانه برای تيم آمريکا پس انداز نمود. معمولاً بهترين رو اول مي ذارن٬ مث پنالتی اول. نفر دوم برتری رو حفظ کرد و در حالی که تيم جلو بود صحنه رو به نفر سوم سپرد. بنظرم شناگر سوم کارشو عالی انجام داد و اختلاف زمانيش رو با نفر بعدی حسابی زياد کرد. اولین نشانه های اون اتفاق ساده داشتن خودشونو نشون می دادن٬‌ دیگه دايره های توی بطری مث هرشب منظم نبودن٬‌ بعضیاشون با فاصله های کم و بعضی با فاصله ی زياد می رفتن تا پايان عمر يک بطری ديگه رو به اهالی ديار فراموشی خبر بدن. هيجان مسابقه هر آن بيشتر و بيشتر می شد و اين شناگر چهارم بود که بايد کار رو تموم می کرد. هرچه اختلاف زمانی او با نفر بعدی کمتر می شد٬‌ ضربان قلب من تندتر می زد٬‌ آهسته زير لب می گفتم زود باش٬‌ داره می رسه٬‌بجنب... دور آخر ديگه تشخيص اينی که کی اوله راحت نبود٬‌ لحظات داشتن می گذشتن و نتيجه ی مسابقه فقط به اشاره ی يک سنسور در انتهای استخر بستگی داشت. و عاقبت دست شناگر امريکايی زودتر از همه اون سنسور رو لمس کرد و من به هوا پريدم.
تيم امريکا در مسابقات شنا امدادی ۲۰۰*۴ مردان اول شده بود و من خوشحال بودم٬‌ چرا؟ نمی دونم. حالا باید شرمسار باشم؟ نمی دونم.

Pirtaak  ||  2:37 PM