--> پيرتاک <body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d5111494\x26blogName\x3d%D9%BE%D9%8A%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%83\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://pirtaak.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://pirtaak.blogspot.com/\x26vt\x3d5577119561592704537', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

پيرتاک

دوستان:

آرشيو

گويا
BBC
******* Comments********** ****
 



Friday, August 20, 2004

حرف راست
- الو
- سلام٬ بفرمائيد
- سلام آرش جون٬‌ حالت خوبه؟
- ممنون خوبم زهرا خانوم
- چيکار داری می کنی شيطون؟
- داشتم ماشین بازی می کردم.
- باريکلا٬‌ مامانت خونست؟
- آره٬ گوشی خدمتتون.
- مامان٬‌ مامان٬‌ زهرا خانوم با شما کار داره.
- ای داد٬ می گفتی رفته خرید٬ گوشی می چسبيد به دستت؟ اين حالا حالاها ولکن نيست.
مادر حق داشت٬‌ مکالمه بيشتر از يک ساعت به درازا کشيد. زهرا خانوم مادر مريم بود٬‌ دختر همسايه٬ تازه اومده بودن محله ی ما٬ ازش خوشم می اومد. چشمای سیاه و درشت مريم اونقدر معصوم و جذاب بودن که همون دفعه ی اول بدون اینکه تکون بخورم یا حرفی بزنم مدت ها بهشون خيره شده بودم. از یه شهر بزرگ اومده بودن و بر خلاف خانواده ی ما نه سنتی بودن و نه مذهبی٬‌ اینو می شد از لباس پوشیدن زهرا خانوم فهمید. بهر حال من خيلی زود بهشون علاقمند شدم. مادر از اونا خوشش نمی اومد و می گفت زهرا خانوم خيلی خاله زنکه٬‌ هنوز از راه نرسيده مشغول دو بهم زنی شده. راستش زياد حرف زدن زهرا خانوم رو دوست داشتم٬‌ چون وقتی اون با مادرم مشغول حرف زدن می شد من و مريم وقت بيشتری داشتيم که با هم بازی کنیم. تو محل بين پسرا يجور رقابت سر مریم بوجود اومده بود که طبيعتاً من مجبور بودم هر مدعی جديدی رو از سر راه بردارم. یه هفته از اسباب کشی مریم اینا گذشته بود و من کلی با بچه های محل کتک کاری و دعوا کرده بودم و سپاه دشمنام هر روز تعداد بيشتری از دوستای قديميم رو در خودش جای می داد. مدت کمی گذشت و کوچه مون کاملاً از حالت طبيعی خارج شد و هر روز آدمای جديدی ازش عبور و مرور می کردن. یه بار که رفته بودم ماست بخرم٬ از حسن آقا٬ ‌بقال سر کوچه شنیدم که: اين زنيکه ی پاچه ورماليده پای اين ارازل رو تو محل وا کرده. کلمه ی ارازل رو قبلاً ‌از مادرم شنیده بودم و حدوداً می دونستم به بچه هایی که تو مهمونی شیطونی می کنن و به ظرف غذا و میوه ناخنک می زنن می گن ولی هرچی فکر کردم نفهمیدم چطور می شه که پاچه ی شلوار کسی به جايی بماله با به قول حسن آقا ور بماله و ارازل بريزن تو محل. شايدم اونا جنسای حسن اقا رو کش رفته بودن که اینقدر شاکی بود.
بابا داشت لباساشو می پوشيد که از خونه بره بيرون که یهو متوجه من شد که دارم با دریل بازی می کنم. در حالی که نگرانی رو می شد تو چشماش دید با عصبانیت صدا زد: بچه به اون دست نزن خطر ناکه. به سمت من اومد و دریل رو ازم گرفت و با غیظ بهم نگاه کرد. من با دلخوری یه گوشه کز کردم. مادر گوشی رو گذاشت و گفت: خدا به خير کنه٬‌ زهرا خانوم داره می آد اينجا. بابا خنديد و گفت٬‌ پس من برم تا نيومده. چند ثانیه بعد زنگ در خونه به صدا در اومد. خودش بود٬ بابا در رو باز کرد و زهرا خانوم رو تعارف کرد که بياد تو. بعد از چاق سلامتی بابا گفت: هميشه ذکر خير شما توی خونه ی ما هست٬‌ خداحافظی گرفت و رفت. مادر هم دنبال حرف بابا رو گرفت و با زهرا خانوم شروع کردن به تعارف تیکه پاره کردن. من در حالی که قيافه ی خيلی پليسيی به خودم گرفته بودم پريدم وسط و با صدای بلند و بسیار شمرده و با تاکید گفتم: اتفاقاً٬‌ اتفاقاً٬ اتفاقاً٬ همين چند لحظه پيش ... مادر حسابی دستپاچه شده بود و نمی دونست چطور بايد جلوی سخنرانی من رو بگيره. من هم قصد نداشتم کوتاه بيام چون فکر می کردم چند دقيقه قبل بی جهت تنبيه شده بودم. زهرا خانوم چشم به دهن من دوخته بود و با تعجب منتظر بود ببينه چند لحظه پيش چه اتفاق جالبی افتاده. دوباره با همون حالت ادامه دادم: همين چند لحظه پيش... که مادر دست من رو گرفت و کشون کشون برد توی آشپزخونه و ارشادم کرد. ظاهراً اين بهترين کاری نبود که اون می تونست انجام بده ولی در اون شرايط بحراني اين هم يک راه حل بود.
مريم به اتفاق خانوادش خيلی زود محل ما رو ترک کرد و رفت و ديگه هيچوقت ازش خبری نشد٬‌ ولی چشمای معصوم و سياهش رو هرگز فراموش نمی کنم.

Pirtaak  ||  5:21 PM