--> پيرتاک <body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d5111494\x26blogName\x3d%D9%BE%D9%8A%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%83\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://pirtaak.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://pirtaak.blogspot.com/\x26vt\x3d5577119561592704537', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

پيرتاک

دوستان:

آرشيو

گويا
BBC
******* Comments********** ****
 



Monday, September 20, 2004

عروسی در شهر فرشتگان
غذا رو که کشیدیم و به سمت ميزمون حرکت کردیم يهو يکه خوردیم. يه پريچهر نشسته بود رو ميز ما. مث خورشيد وسط تاريکی می درخشيد٬ دلم واشد. نسيم ملایمی با سخاوت بوی خوش زن رو تو فضا می پراکند. جرات نکردم باهاش سلام و احوالپرسی کنم٬‌ حتی نگاشم نمی شد کرد٬ دوست پسرش نشسته بود پيشش٬ اما به این دلیل نبود که نمی شد باهاش اختلاط کرد. با يه نگاه می شد فهميد چقدر ناراحته٬ مسير اشکی که هنوز جاری نشده بود رو می شد روی گونه های زيباش حدس زد. یاد شعر ایرج افتادم و به حرامیدن خودم خندیدم. مطمئن نبودم که فارسی می دونه يا نه ولی بقيه ی کسایی هم که روی ميز ما بودن باهاش حرفی نزدن. حسابی داشت خوش می گذشت. غذا خوردن به خودی خود برام کار حيوانيی به نظر می رسه٬ اين صحنه کا رو به مراتب خراب تر هم کرده بود. عاقبت اشکش سرازير شد و ديگه نتونست بشينه٬‌ پاشد و عروسی رو ترک کرد.
مراسم جشن و پای نکوبی به مناسبت عروسی یکی از دوستان در جریان بود. خانوما رو فرستاده بودن تو و آقايون رو بيرون نشونده بودن. سفارش اکید شده بود که اختلاط مرد و زن نباشه. مادر عروس فرموده بودن که نوای شيطانی موسيقی هم نبايد باشه. من هم که بالطبع داشتم از سکوت خودم و فرمايشات ديگران محظوظ می شدم. مرتب ياد «بيگانه» ی کامو می افتادم و حسي که قهرمان داستان توی زندان بهش دست داده بود برام تدائی می شد. بعد از اون ماجرای جان گداز و زهر مار شدن غذا٬ چندين صلوات قرا هم تلاوت شد تا کلکسيونمون تکميل بشه. آخر سر هم پاشديم و با دوماد روبوسی کرديم و پس از آرزوی خوشبختی اون با عروسی که احتمالاً دوماد هم هنوز نديده بود جبهه ی شادی رو ترک گفتيم. چي بگم والا.

Pirtaak  ||  1:06 AM