--> پيرتاک <body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d5111494\x26blogName\x3d%D9%BE%D9%8A%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D9%83\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dBLUE\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://pirtaak.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den_US\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://pirtaak.blogspot.com/\x26vt\x3d5577119561592704537', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>

پيرتاک

دوستان:

آرشيو

گويا
BBC
******* Comments********** ****
 



Saturday, November 22, 2003

آبی٬خاکستری٬سياه

در شبان غم تنهايي خويش،
عابد چشم سخنگوي توام.
من در اين تاريکي،
من در اين تيره شب جانفرسا،
زائر ظلمت گيسوي توام.

گيسوان تو پريشان تر از انديشه ي من،
گيسوان تو شب بي پايان.
جنگل عطر آلود.
شکن گيسوي تو،
موج درياي خيال.
کاش با زورق انديشه شبي،
از شط گيسوي مواج تو ،من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي کردم∙
کاش بر اين شط مواج سياه،
همه ي عمر سفر مي کردم.


من هنوز از اثر عطر نفس هاي تو سرشار سرور،
گيسوان تو در انديشه ي من؛
گرم رقصي موزون.

کاشکي پنجه ي من٬
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست.

چشم من٬ چشمه ي زاينده ي اشک٬
گونه ام بستر رود.
کاشکي همچو حبابي بر آب٬
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود.


شب تهي از مهتاب٬
شب تهي از اختر؛
ابر خاکستري بي باران پوشانده٬
آسمان را يکسر.
ابر خاکستري بي باران دلگير است؛
و سکوت تو پس پرده ي خاکستري سرد کدورت افسوس!
سخت دلگير تر است.
شوق باز آمدن سوي توام هست٬
-اما
تلخي سرد کدورت در تو٬
پاي پوينده ي راهم بسته؛
ابر خاکستري بي باران٬
راه بر مرغ نگاهم بسته.


واي باران؛
باران؛
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما٬
-چه کسي نقش تو را خواهد شست
آسمان سر بي رنگ٬
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
مي پرد مرغ نگاهم تا دور٬
واي باران٬
باران٬
پر مرغان نگاهم را شست.


خواب رؤياي فراموشيهاست!
خواب را دريابم٬
که در آن دولت خاموشيهاست.
من شکوفايي گلهاي اميدم را در رؤيا ها مي بينم٬
و ندايي که به من مي گويد:
«گرچه شب تاريک است
«دل قوي دار٬
سحر نزديک است


دل من دردل شب٬
خواب پروانه شدن مي بيند.
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مي چيند

آسمان ها آبي٬
-پر مرغان صداقت آبي ست-
ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند.

از گريبان تو صبح صادق٬
مي گشايد پر و بال.
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاک سحري؟
-نه٬
از آن پاکتري.
تو بهاري؟
-نه٬
-بهاران از توست
از تو مي گيرد وام٬
هر بهار اينهمه زيبايي را.

هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو!


سبزي چشم تو-
-درياي خيال.
پلک بگشا که به چشمان تو دريابم باز٬
مزرع سبز تمنايم را.

اي تو چشمانت سبز
در من اين سبزي هذيان از توست.
سبزي چشم تو تخديرم کرد.
حاصل مزرعه ي سوخته برگم از توست.
زندگي از توو
-مرگم از توست


سيل سيّال نگاه سبزت٬
همه بنيان وجودم را ويرانه کنان مي کاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم؛
و در اين راه تباه٬
عاقبت هستي خود را دادم.

آه سر گشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چرا
در پي گمشده ي خود به کجا بشتابم؟
مرغ آبي اينجاست
در خود آن گمشده را دريابم.


در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروانهاي فرومانده ي خواب از چشمت بيرون کن!
باز کن پنجره را!
تو اگر باز کني پنجره را٬
من نشان خواهم داد٬
به تو زيبايي را.
بگذر از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد
که در آن شوکت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش٬
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد.

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسي عروسکهاي
کودک خواهر خويش؛
که در آن مجلس جشن
صبتي نيست ز دارايي داماد و عروس
صحبت از سادگي و کودکي است
چهره اي نيست عبوس.
کودک خواهر من
در شب جشن عروسي عروسکهايش مي رقصد
کودک خواهر من٬
امپراتوري پر وسعت خود را هر روز٬
شوکتي مي بخشد.
کودک خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را مي خواند!
-گل قاصدک آيا با تو اين قصه ي خوش خواهد گفت؟!-
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات٬
آب اين رود به سرچشمه نمي گردد باز؛
بهتر آن است که غفلت نکنيم از آغاز.
باز کن پنجره را-
-صبح دميد!.


چه شبي بود و چه فرخنده شبي.
آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد
کودک قلب من اين قصه ي شاد٬
از لبان تو شنيد:
«زندگي رؤيا نيست
«زندگي زيبايي ست
«مي توان٬
«بر درختي تهي از بار زدن پيوندي
«مي توان در دل اين مزرعه ي خشک وتهي بذري ريخت
«مي توان٬
«از ميان فاصله ها را برداشت
«دل من با دل تو٬
«هر دو بيزار از اين فاصله هاست

قصه ي شيريني ست
کودک چشم من از قصه ي تو مي خوابد
قصه ي نغز تو از غصه تهي ست
باز هم قصه بگو٬
تا به آرامش دل٬
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.


گل به گل سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند

در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک٬ اما آيا
باز بر مي گردي؟
چه تمناي محالي دارم
خنده ام مي گيرد!


چه شبي بود و چه روزي افسوس!
با شبان رازي بود.
روز ها شوري داشت.

آرزو مي کردم٬
دشت سرشار ز سر سبزي رؤيا ها را
من گمان مي کردم٬
دوستي همچون سروي سرسبز٬
چارفصلش همه آراستگس ست.
من چه مي دانستم٬
هيبت باد زمستاني هست.
من چه مي دانستم٬
سبزه مي پژمرد از بي آبي؛
سبزه يخ مي زند از سردي دي.

من چه مي دانستم٬
دل هر کس دل نيست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بي خبر از عاطفه اند.


از دلم رست گياهي سرسبز٬
سر بر آورد٬درختي شد٬نيرو بگرفت.
برگ برگردون سود.
اين گياه سرسبز.
اين بر آورده درخت اندوه٬
حاصل مهر تو بود


و چه رؤياهايي!
که تبه گشت و گذشت.
و چه پيوند صميميتها
که به آساني يک رشته گسست.
چه اميدي٬چه اميد؟
چه نهالي که نشاندم من و بي بر گرديد.

در ميان من و تو فاصله هاست.
گاه مي انديشم٬
-مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري!
تو توانايي بخشش داري.
دستهاي تو توانايي آن را دارد؛
-که مرا٬
زندگاني بخشد.
چشمهاي تو به من مي بخشد
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا٬
سطر برجسته اي از زندگي من هستي.

دفتر عمر مرا٬
با وجود تو شکوهي ديگر٬
رونقي ديگر هست.

مي تواني تو به من٬
زندگاني بخشي؛
يا بگيري از من٬
آنچه را مي بخشی


من به بي ساماني٬
باد را مي مانم.
من به سرگرداني٬
ابر را مي مانم.

من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم.
آه مي بينم٬مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم

چه اميد عبثي
من چه دارم که تو را درخور؟
-هيچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
-هيچ
تو همه هستي من٬هستي من
تو همه زندگي من هستي.
تو چه داري؟
-همه چيز.
تو چه کم داري؟
-هيچ


بي تو در مي يابم٬
چون چناران کهن
از درون تخلي واريزم را.
کاهش جان من اين شعر من است.
آرزو مي کردم٬
که تو خواننده ي شعرم باشي.
-راستي شعر مرا مي خواني؟-
نه٬دريغا٬هرگز٬
باورم نيست که خواننده ي شعرم باشي
-کاشکي شعر مرا مي خواندي!-


بي تو من چيستم؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر,از پژواکم
-در کوه
گردبادم در دشت٬ برگ پاييزم,در پنجه ي باد.
بي تو٬سرگردانتر٬
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سر و بس سامان
بي تو-اشکم٬
دردم٬
آهم.
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم.
بي تو خاکستر سردم٬خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من٬دل با شوق
نه مرا بر لب٬بانگ شادي
-نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد٬
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
کاستن٬
کاهيدن٬
کاهش جانم٬
کم
کم.
چه کسي خواهد ديد٬
مردنم را بي تو؟
بي تو مردم٬مردم.


گاه مي انديشم٬
خبر مرگ مرا با تو چه کس مي گويد؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسي مي شنوي٬روي تو را
کاشکي مي ديدم.
شانه بالا زدنت را٬
-بي قيد-
و تکان دادن دستت که٬
-مهم نيست زياد-
و تکان دادن سر را که
-عجيب!عاقبت مرد؟
-افسوس!
-کاشکي مي ديدم!
من به خود مي گويم:

چه کسي باور کرد"
جنگل جان مرا
"آتش عشق تو خاکستر کرد؟


در من اينک کوهي٬
سر بر افراشته از ايمان است.
من به هنگام شکوفايي گلها در دشت
باز بر مي گردم
و صدا مي زنم:
«آي!
«باز کن پنجره را٬
«باز کن پنجره را-
-دربگشا!
«که بهاران آمد!
«که شکفته گل سرخ
«به گلستان آمد!

من صدا مي زنم:
«آي!
«باز کن پنجره٬باز آمده ام
«من پس از رفتنها٬رفتنها
«با چه شور و چه شتاب
«در دلم شوق تو٬اکنون به نياز آمده ام

داستانها دارم٬
از دياران که سفر کردم و رفتم بي تو.
از دياران که گذر کردم و رفتم بي تو٬
بي تو مي رفتم٬مي رفتم٬تنها٬تنها
و صبوري مرا٬
کوه تحسين مي کرد.

من اگر سوي تو بر مي گردم
دست من خالي نيست
کاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم.

با من اکنون چه نشستنها٬خاموشيها
با تو اکنون چه فراموشيهاست.
چه کسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد!

من اگر ما نشوم٬ تنهاام
تو اگر ما نشوي٬
-خويشتني

از کجا که من و تو
شور يکپارچگي را در شرق
باز بر پا نکنيم
از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم

من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر مي خيزند

من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه کسي برخيزد؟
چه کسي با دشمن بستيزد؟
چه کسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد


دشت ها نام تو را می گویند.
کوه ها شعر مرا می خوانند.
کوه باید شد و ماند٬
رود باید شد و رفت٬
دشت باید شد و خواند.

در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز-که چه؟
در من این شعله ی عصیان نیاز٬
در تو دمسردی پاییز-که چه؟

حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست.
سخن از متلاشی شدن دوستی است٬
و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور؟!

سینه ام آینه ای ست٬
با غباری از غم.
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار.

آشیان تهی دست مرا٬
مرغ دستان تو پُُُُُُُر می سازند.
آه مگذار٬که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد.
آه مگذار که مرغان سپید دستت٬
دست پُُُُُر مهر مرا سرد و تهی بگذارد.

من چه می گویم٬آه...
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها٬خاموشیهاست.

تو مپندار که خاموشی من٬
هست برهان فراموشی من.

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند

(حميد مصدق)

Pirtaak  ||  6:25 PM




Thursday, November 20, 2003

قتلهاي محفلي كرمان

اسم سعيد حنايي يا همون خفاش شب در قطعه’ جانوران دوپاي حافظم بايگاني شده ولي ميدونم كه اون تفكر هنوزم تو جامعه’ ما طرفدار داره. اگه يادتون باشه, اون با تشخيص شخصي و براي ترميم غرور جريحه دار شدش 18 زن بي دفاع رو تو مشهد به قتل رسوند. البته تعداد قربانيان اون جريان بالاي 90 نفر بود كه حضرات با زور كتك و تطميع و تهديد تونستن 18 فقرشو به گردن اون بينوا بندازن و بدون اينكه معلوم بشه آيا واقعاً اون به تنهايي و سر از خود مرتكب اون قتلا شده يا نه با سرعت هرچه تمامتر اونو اعدام كردن تا كسي راجع به هفتاد و چند فقره قتل ديگه سئوالي نپرسه. اون پرونده رو با خيال خودشون ختم به خير كردن ولي داستان همچنان در رگ و پي جامعه’ ما جريان داره. يادمه اولش گفتن قاتل ايراني نيست, يعني اين وصله ها اصلاً به ما نمي چسبه, بعدشم با هزار اگر و اما معلوم شد طرف حتي يه بار هم پاشو از مرزاي ايران بيرون نزاشته, طرف توليد داخل بود. هيچكي به اين قضيه توجه نكرد كه بابا يه جاي فرهنگ ما يه ايرادي داره كه از اين دست توليدات تحويل ميده. شگر خدا كه ما هم بهترين و هم باهوشترين و .... ترين مردم دنيا هستيم و اين قضيه صرفاً يك استثنا بود. اينجور كه من استنباط كردم حضرات وقتي ديدن آب گل آلوده خودشون شروع كردن به شگار زناي بي دفاع تا به خيال خودشون جامعه رو از لجن پاك كنن, بعدشم اون بدبخت رو گير آوردن و درازش كردن و با شلوغ بازي پرونده رو بستن. اشكال كار اينجاست كه هيچكس از مردم ما به خون خواهي اون هفتاد و چند نفر باقيمانده بر نخواست و به نوعي اون قتلا مث بقيه’ قتلايي كه بهشون قتلاي ناموسي ميگن در فرهنگ ما موجه جلوه مي كنن. خيلي ظلمه كه يه نفر تو يه جامعه بر اثر مشكلات اقتصادي و فقر فرهنگي به نقطه اي برسه كه در ازاي پول تنش رو در اختيار ديگران قرار بده و بعد ينفر ديگه هم از گرد راه برسه و اونو به جرم افساد مث يه تيكه آشغال حذف كنه. قضيه’ قتلاي محفلي كرمان رو حتماً شنيدين:

"در تابستان سال گذشته ٦ نفراز اعضاي پايگاه مقاومت بسيج علي اصغر مولا در كرمان در طي چند ماه ، از تاريخ ٢٣ شهريور ١٣٨١، ٥ دختر و پسر جوان را مي ربايند. مصيب افشاري ، محسن كمالي ، جميله ميراسماعيلي و زوج جوان شهره نيك پور و محمدرضا نژادملايري پس از ربوده شدن در باغ پسته اي در ١٥ كيلومتري كرمان توسط اين بسيجيان به جرم فساد اخلاقي محاكمه شده و از طرق مختلف از جمله خفه شدن ، زنده بگورشدن و سنگسارشدن به قتل مي رسند. فرماندهي اين گروه ، آنطور كه در اخبار رسمي انتشار يافت ، به عهده محمدحمزه مصطفوي سرباز مركز كنترل فرماندهي ناجا بود.
قاتلان پس از شناسايي مقتولين در خيابانها، آنها را طبق قوانين شرع مهدورالدم تشخيص داده ، ربوده ، محاكمه و پس از استخاره به قتل رساندند.
در ارتباط با اين پرونده سردار جوركش با طرح اينكه ناگفته هايي دارد، توسط سردار قاليباف از مقام خود در كرمان بركنار و به تهران منتقل شد. پس از حدود ٨ ماه در ارديبهشت ١٣٨٢ آقاي اميري تبار قاضي پرونده ، با تاكيد مكرر بر نيت پاك قاتلان در مبارزه با فساد و پاكسازي شهر كرمان و براي جلوگيري از جريحه دارشدن قلب خانواده هاي شهدا دادگاه را به صورت غير علني برگزار كرد، و متهمين به اتهام قتل و تجاوز به اعدام محكوم شدند.
پس از اعتراض اين قاتلان بسيجي به اين احكام ، پرونده به ديوان عالي كشور ارجاع شد و شعبه ٣١ ديوان عالي كشور در اواسط شهريور همزمان با برگزاري پانزدهمين سالگرد قتل عام زندانيان سياسي در ايران ، راي دادگاه كرمان را نقض كرد.
ديوان عالي اقارير متهمان در حضور دادگاه بدوي را نپذيرفت و اعلام كرد كه احراز اعتقاد يا عدم اعتقاد اينها با دادگاه بدوي رسيدگي كننده بوده كه خوشبختانه اعتقاد اينها بر مهدورالدم بودن آن ٦ نفر محرز شده است.
ديوان عالي اتهام آدم ربايي و تجاوز به عنف و قتل را كه خود متهمان به آن اعتراف كرده بودند وارد ندانست و با وجود اينكه سه نفر از اين متهمان خود به تجاوز اعتراف كرده بودند قاضي دادگاه گفت كه دليلي بر اثبات روابط نامشروع به بعضي از متهمان وجود ندارد و اعلام كرد كه مقتولين مهدورالدم بوده اند.
با توجه به اينكه در سطح كشور در مواردي مشابه كه قاتلان هيچ وابستگي ويژه اي ندارند به سادگي و به سرعت احكام اعدام و يا قصاص صادر و به سرعت اجرا مي شود به گونه ايكه در سال گذشته در ٦ ماه مياني سال ما به طور متوسط شاهد يك اعدام در روز در ايران بوديم ، ويژگي اين قاتلان وابستگي و تعلق آنها به بسيج است كه اين همه موجبات نگراني آيات عظام و حجج اسلام است كه در ديوان عالي و در قوه قضاييه تكيه بر مسند قضاوت زده اند"

در حكم تجديد نظر حضرات رو به اعدام محكوم كردن ولي يه بخشايي از حكم خوندنيه. اولاً همه’ برادران غيور در دادگاه اول به داشتن روابط نامشروع متعدد و بعضاً تجاوز به عنف اعتراف كرده بودن ولي چون در دادگاه نهايي اقرار اوليه را تكذيب كردن حد زنا برشون جاري نشد. اين بخش حكم رو بذارين كنار حدهايي كه بر جوناي مردم بدون اينكه هيج رابطه اي هم برقرار شده يا اينكه اقرار صريحي وجود داشته باشه و تنها به ظن وجود رابطه جاري مي كنن. قسمت جالب ديگه’ حكم تبرئه’ آقايون از اتهام آدم ربايي بود. يعني اينكه اگه شما برادر با ريشي باشيد, ميتونين هركي رو كه دلتون خواست و شك كردين كه فاسد هست يا نه بگيرين ببرين و حبس كنين. حالا همه’ اين قضايا به كنار, حكم اعدام به اين دليل داده شده كه برادران غيور نتونستن مهدورالدم بودن قربانيا رو ثابت كنن, يعني اگه كوچكترين مدركي ارائه مي كردن كه مي شد به اون بيچاره ها اتهام مهدورالدم بودن رو زد, آقايون از مهلكه نجات پيدا مي كردن.
نمي دونم, ميشه راجع به اين قضيه و موارد مشابهش كه كم هم نيستن ساعتها نوشت و حرف زد, ولي سئوال اصلي اينه كه آيا اين آدما از آسمون اومدن يا اينكه توليد فرهنگ و مذهب و عرف جامعه’ خودمون هستن. و در صورت مثبت بودن جواب, كجاي اين فرهنگ رو بايد اصلاح كنيم تا ديگه از اين شاهكارا تحويل نده.

Pirtaak  ||  6:53 PM




Wednesday, November 19, 2003

اگه تو زندگي هم مث roller coaster آدم مطمئن بود كه با سر به زمين نمي خوره, از سقوطشم كلي لذت مي برد.
(يك دوست)

Pirtaak  ||  8:00 PM


توضيح دفتر مقام معظم پيرتاك:

1- در پي درخواست مكرر برخي خوانندگان اين وبلاگ بدينوسيله تاكيد مي گردد كه تمامي القاب و صفاتي را كه معظمله در مرقومه’ شريفه شان به خوانندگان اين وبلاگ تفويض فرموده بودند به تاسي از يك مقام عظمي ديگري, كه لينكش در ابتداي رقعه’ جواهرنشان ايشان آمده, به عموم ملت ايران و بقيه’ مردم دنيا تسري مي دهند.

2- خوانندگان محترم تا لينك مورد اشاره را به دقت مطالعه نفرمايند به معاني ژرف بيانات شيواي همايوني پي نخواهند برد.

3- پقُانه (به ضم پ و تشديد ق) در زبان شيواي افغاني به وسيله اي گويند كه در همه’ ممالك پيشرفته’ دنيا جهت كنترل جمعيت بكار مي رود.


Pirtaak  ||  7:48 PM




Tuesday, November 18, 2003

چشم انداز بيست ساله’ بلاگ پيرتاك

از: ذات اقدس همايوني خودمان
به: خوانندگان مرقومات و توشيحات قبله’ عالم

متن متين مرقومه’ شريفه خاقانيمان كه سند نهايي چشم انداز بيست ساله’ ممالك محروسه’ اينترنتيه و اقليم اعلي بالساكن پيرتاك مي باشد را به شما ضالينِ عوام ابلاغ مي داريم تا شايد مغضوب عليهم واقع نشويد.

هدف: تعريض و ترفيع و تبسيط بلاگ طغري نشان پيرتاك تا ارجح شود بر تمامي خضعبلات منتشره در وادي بي در و پيكر اينترنتيه.

ما جمله’ شهدنوشان كلك غماز سلطاني را مفتخر مي داريم به عنايات خاصه و نظرات فائقه تا ايشان در پناه و زير سايه’ ذات بي مثال و توجهات ملوكانه مان شايد آدم شوند و لايق بندگي درگاهمان گردند.

1- بر شما بي مقداران مقرر ميداريم كه متناسب با جلال و شكوه كاكل همايوني اخلاق و فرهنگ خود را بسط دهيد و دروس تاريخ و جغرافي را از تعليمات اجتماعي گسسته و كرامت هرچند حقيرتان را بنابر فرموده مشروع گردانيد.

2- بر همه شما تن لش ها امر مي كنيم كه از پيشگاه ما كسب فيض و علم كنيد و فنون جديده و صنوع قريبه كه ابداع هوشِ خورشيدوشِ سلطان صاحب كلام است را در حد توان ناچيزتان دريابيد.

3- اليوم استعمال پقُانه جهت بازدارندگي همه جانبه واجب كفايي و به احتياط واجب عيني است تا امن و مستقل ومقتدر شويد.

4- دولتيان درگاه را فرموده ايم بار عام دهند تا امنيت غذايي جهت تحكيم خانواده بر قرار شود.

5- در خاطر عزيزمان آمد كه شما نا اهلان را بفرمائيم تحت لواي همايوني مان احساس سرفرازي كنيد و به بندگيمان افتخار نمائيد.

6- اساعه مقرر داشتيم تا گدايان خيل سلطان هرچه سريع تر به جايگاه اول از حيث مادي در ميان ممالك چشم تنگ ها و قد بلندهاي جنوب و شمال و قفقاز و هرات و سنقل عليا نايل آيند.

7- عابدزاده از دروازه خارج نشود و كريمي كمتر كارهاي ناشايست انفرادي در وسط زمين بكند.

ملاحظه: اراده’ خاقانيمان بر اين تعلق گرفت كه اين فرمايشات گهربار را در تهيه و تدوين و تصويب همه’ برنامه هاي توسعه و بودجيه و كمبودجيه دخيل فرمائيم تا بر همگان اظهر و من الشمس شود كه با اوامر همايوني ريدن به يك مملكت تا چه حد سهل ولي ممتنع است.

امضا: حاكم بي بديل آسمانها و زمين و مسلمين همه’ عالم در همه’ تاريخ

Pirtaak  ||  4:30 PM




Sunday, November 16, 2003

از پسا پرده’ سكوت

آورده اند كه روزي سلطانِ جهاندار رداي غضب بر تن كردي و ابرو در هم كشيدي و رو ترش كردي و دم فروبستي و در بحر انديشه غوطه همي خوردي كه سلطاني ما بهر چيست و ملك داري در اين روزگار به چه كار آيد. پس نعره’ پلشتِ سكوت كران تا كران آسمان شهر را در نورديدي و ظلمت بر شهر مستولي گشتي و دختران بر روزن نشستندي و پيران به نيايش ايستادندي و خلايق همه مبهوت و انگشت به دهان كه اين چه سرُ است و خاقان را چه مي شود. چندي بدين نمط همي شدي و سمندِ نژند بر مزاج همايوني همي تاختي و كافه’ خلق اميد باختي. جمعي از شيوخ و شبانِ زَهره دارِ دل بيقرار گرد آمدندي و انجمن كردندي تا به بازوي انديشه و نيروي خرد دامن شهر از دستان پليد اهريمن رهانيدندي. نخست پريروئي موي كمند و پيشاني بلند كه پرنازش گفتندي سخن آغاز كردي كه شرط چيرگي بر اين بلا و دفع ابتلا رفع علتست و دفع حدت. دويم كس كه قفل از زبان بر گرفتي و زر ناب ساختي و اسب كلام تاختي درويشي آشنا بودي از ديار دوست كه زلف كلان به صنع يلان بدادي و شهره بودي در همه آفاق به گران سبيلي و سبك خيالي. درويش رود در چشم و زَهره در كام داشتي و مويه همي كردي كه گوش دل در گرو كلامِ پر احتشامِ لعل فامِ معني تمامِ قبله عالم داشتي روز و شب, حاليا كه آخر دنيا شدي و خوان نعمت برچيدي, جان بي مقدار را بستان كه رستخيز رعيت است و فرو ريز دولت. در اين ميانه يكي غوغا برخاستي كه ز گمشدگان لب دريا درويشي عنانِ عقل از كف بدادي و تَف كردي و زبان به كفر گشادي و جسارت از سرحدات عصيان گذراندي و خورشيد عالم تاب را به تلخي خطاب كردي كه "اقرا ...". خلايق هراسان در او نگريستندي كه كفر وي دامن ايشان را نيز همي خواهد گرفت. ديگربار سكوتي اهريمني پهنه’ دشت را درنورديدي و چشم ها بر خاك شدي و جگر سوختي و لب دوختي و نفس در سينه اندوختي. سالي بشد تا كه بزرگي از اكابر قوم لب به سخن گشادي و ناگاه غش كردي و از خوف بر خاك شدي. چون ديگر بار چشم گشودي و توان سخن گفتن رسيدي, يكي كلام گفتي كه "نه" و جان بر سر اين راه نهادي و چشم از جهان ببستي. از خلوتيان حرم انس يكي زيبا روي پري خوي سيه موي كمان ابرو كه از بانيان بارگاه سلطاني بودي و خود صاحب قلم و لطف فراوان داشتي به سلطان نيز به جمع چاره جويان پيوستي ولي هرگز هزيمت جبروت همايوني را به جد نخريدي. ديگر كس كه در سفتي و گل گفتي در آن جمع ملوك الكتابِ تورنتويي بودي كه به زيبائي و خوش كلامي در هفت اقليم شهره بودي. ملوك كه خود ملكه’ اقليمي بودي و بر جماعتي حكم همي راندي از حزن ثقيل و رنج كبير سه جمله ساختي با يك فعل. و آخرين ياري كه بخت خود در گشودن اين گره آزمودي همانا پانته آي نازك طبع بودي كه او نيز بر ملك عظيمي حكم راندي و تخم سخن در زمين پاشيدي و هرچه گفتي بر مدار انصاف بودي و مدارا. چون نياي او نيز با نياي سلطان در يك وادي زيستي و از آب يك چشمه نيوشيدي كلام بي نيام گفتي و دشنام دادي از ثنا شيرين تر.
پس اراده’ همايوني كه از نسيم بهاري پر صلابت تر بودي و ز ابريشن خام برا تر, بر اين تعلق گرفتي كه ملك بي سر نگذاشتي و حكم از خلق دريغ نداشتي.

Pirtaak  ||  7:12 PM