گويا
BBC
*******
Comments**********
****
|
Saturday, September 06, 2003
ای قوم به حج رفته کجایید (مولانا)
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید ..... معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار ..... در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید ..... هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید ..... یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید ..... از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت ..... یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد ..... افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
Friday, September 05, 2003
پيتزا قارچ
اون سالا كه ما ولايت مادري رو تازه رها كرده و ساكن ابر شهر تهران شده بوديم, سيستم غذاهاي سريع (فَست فود) محدود مي شد به ساندويچ و دل و جيگر و كبابي و از اين دست. پيتزا (لقمه’ چسبناك) تازه وارد بازار شده بود و براي ما كه از ولايت اومده بوديم پديده اي نو به حساب مي اومد. يكي از دوستاي جديد كه از بچه هاي با معرفت تهران بود و بنا به مناسبت خودشو بچه’ نارمك, ميدون رسالت يا نطام آباد معرفي مي كرد, به ما تازه واردا سپرده بود كه اگه يبار رفتين از اين قبيل رستورانا كه پيتزا و ساندويچ هم دارن, بايد يه جوري به طرف حالي كنيد كه شما از غذا سر رشته داريد و خودتون اوسائيد تا اون غذاي درست و حسابي براتون بياره. روشش رو هم به ما ياد داد, بايد از يارو راجع به يه غذاي عجيب و غريب مي پرسيديم كه اون بگه نداريم و بعدش ما با تفاخر و قيافه’ حق به جانب اون غذايي رو كه مي خواستيم سفارش بديم. اين دوست تضمين كرد كه اين روش جواب ميده و كلي هم به كلاس ما اضافه مي كنه. ازش پرسيدم حالا غذاي عجيب و غريب از كجا پيدا كنيم؟ ما كه نهايتاً آبگوشت بزباش خورديم و بره كباب يا آش اشكنه و از اين قماش, اصلاً اسم هيچ غذاي عجيبي رو بلد نيستيم. گفت اونش با من, بگين پيتزا قارچ مي خوايم, اونا حتماً ندارن و بعدشم ادامه’ داستان. خلاصه اين اولين درس كلاس گذاشتن رو خوب ياد گرفتم و پي فرصت مي گشتم تا اونو از بالقوه به بالفعل در بيارم. حالا بماند كه من هنوز پيتزا نديده بودم. يروز با يه دوستتتتتتتتت رفتيم سينما شهر فرنگ اسبق (آزادي سابق و سوخته’ فعلي). اگه خاطر عزيزتون باشه در اطراف اين مركز فرهنگي, يه عالمه مكانهاي فرهنگي ديگه از قبيل رستوران و عطر فروشي و هديه بندازي و ... بود كه همه ميدونن ربطشون به اين سينما چي بود, نيازي به توضيح نيست. خلاصه بنا شد قبل از ديدن فيلم بريم توي رستوران زير سينما و غذا بخوريم. نا گفته نماند كه من طبق معمول تقريباً تمام پولم رو هزينه’ اصلاحات و پيوستن به جامعه مدني كرده بودم و فقط پول براي دوتا همبرگر و كرايه’ برگشت تو جيبم باقي مونده بود. پس از كلي گفتمان با اون دوست عزيز نوبت به خوردمان رسيد. رفتيم تو و يه ميز دنج پيدا كرديم و خيلي با كلاس منتظر شديم تا ازمون سفارش غذا بگيرن. من كلي راجع به تاريخچه’ سينماتوگراف و كارگردان اون فيلم احمقانه كه اسمشو تازه از روي بيل بورد سينما ياد گرفته بودم توضيح دادم و تاريخچه’ سينما شهرفرنگ و اون رستوران رو هم مرور كردم تا رسيدم به اصل مطلب, گفتم چون من به غذاهاي اينجا خيلي آشنا هستم اجازه بدين من براي هردومون سفارش غذا بدم. ايشون از اينكه با يه متخصص بيرون اومده بودن يه سجده’ شكر بجا آوردن و با كمال افتخار پذيرفتن. خلاصه آقاه اومد و لحظه’ موعود فرا رسيد, بايد درسي كه اون دوست تهراني بهم ياد داده بود رو بكار مي بستم و آخرين پرده’ كلاسمندي رو هم به اجرا در مي آوردم. يادمه پام رو انداخته بودم رو پام و گردن رو داده بودم عقب و در حالي كه صدام مث صداي فرماندهان جنگي صلابت و بلندي داشت قبل از اينكه منو رو نگاه كنم از يارو پرسيدم " آقا ببخشيد شما پيتزاي قارچ دارين؟" طرف هم خيلي با ادب و احترام گفت "بله قربان". در حالي كه دستپاچه شده بودم و صدام شبيه صداي بزغاله شده بود گفتم " پس لطفاً دوتا همبرگر براي ما بياريد".
Thursday, September 04, 2003
دستان
تاحالا پيش اومده كه يه موسيقي رو گوش بدين و شعر و آواز و موسيقي با وجودتون دربياميزه و احساس كنيد الان شما هم پيش شاعر نشستين و اركستر و خواننده همه اونجان. شاعر افكار شما رو به كلام, خواننده به آواز و اركستر هم اونو به پرواز در آوردن. يبار ديگه از اول گوش دل ميسپاريد به آواز, بار سوم و ... سيري نداريد. يه روز من 12 ساعت به نوار دستان گوش دادم:
از در درآمدی و من از خود به درشدم ..... گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست .... صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب ..... مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق ..... ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار ..... چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم ..... از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت ..... کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان ..... مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من ..... من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد ..... اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
ميگن مقصود سعدي اغلب عشق زميني بوده و اون بي تكلف و بي ريا براي عشق مادي سروده و الحق هم كه سنگ تموم گذاشته. هيچكس به زيبايي و بي تكلفي و سادگي سعدي عشق رو توصيف نكرده. وقتي اين غزل رو مي خوني يا به صداي شجريان كه با باله’ آواز, كلمات رو به پرواز در مي آره و دست تو رو مي گيره و به معراج مي بره گوش ميدي, احساس مي كني يك نواي جادويي داره لطيف ترين و عميق ترين لايه هاي احساسي تو رو به غليان در مي آره و تو رو توي آينه’ يك چشمه’ زلال به خودت نشون ميده.
حتي اگه بنا باشه يه روز كسي عارف بشه و غرقه در عشق الهي كه درجه ايه متعالي, حتماً بايد تجربه’ عشق زميني رو داشته باشه. مث پيش نياز گذروندن توي درساست كه اگه تو نگذرونده باشي نمي توني درساي بالاتر رو بگيري. اين غزل به زيبايي همين مطلب رو ادا مي كنه اونجايي كه ميگه: "من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت ..... کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم". سعدي معتقده كه آدمي در اين دنياي بزرگ ذره اي بيش نيست با عمري بسيار محدود و فقط بواسطه’ مهر دوست ميتونه اوج بگيره و جاودان بشه "چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب ..... مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم". اون هيچ هراسي از غم هجران نداره و بي محابا به استقبالش ميره اونجايي كه زردي و ضعف جسمي ناشي از هجران را به زر شدن تشبيه ميكنه: "گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد ..... اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم". و اما:
"گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست .... صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم"
Wednesday, September 03, 2003
اندر احوال نيكوكاران
تا به حال چهره’ بشاش مو’منين را در حال احسان كردن ديده ايد؟ سخن از رياكاران و سالوسان نيست, منظور مو’منين واقعي اند كه از باب ثواب و جهت رضاي خدا به نيكوكاري مشغولند. آنان همه جا در پي فرصتي مي گردند تا بواسطه’ انجام كار ثوابي بر وسعت ملك خويش در بهشت برين بيافزايند يا تعداد حوريان يا غلمان هاي قابل تصرف را هرچه بيشتر كنند. جالبترينِ لحظات هنگامي است كه جماعت مو’منين و مو’ منات براي انجام امر خير از يكديگر سبقت مي گيرند و ثواب را از يكديگر مي قاپند.
هرساله بخش بزرگي از امور خيريه و عام المنفعه توسط مو’منين انجام مي گيرد. بخش ديگري نيز توسط دورويان و دنياپرستان سالوسي كه به فكر نام و نشانند به ريا صورت مي گيرد. اينان نيز سرمايه عمل را بهر رسيدن به هدفي خاص صرف مي كنند. گروه ديگري از روي دلسوزي و غلبه بر نيازهاي دروني و تسكين حس انسان دوستي به همنوعانشان احسان مي كنند. احساس رضايتي كه بعد از نيكوكاري به ايشان دست مي دهد انگيزه’ عملشان است.
هر سه گروهي كه شمرده شدند به احسان و نيكو كاري به ديده’ معامله و سودا مي نگرند. اولي با خدا به داد و ستد مشغول است و دومي با خلق خدا و سومي با خود. درواقع اينان چشم به مابه ازاي عمل خويش دارند و به نوعي سوداگرند. البته از آنجايي كه در قوانين مدني هيچ كس به نيكوكاري امر نشده است, انجام ندادن امر خير هيچ بار حقوقي براي شهروندان ندارد و اين از طبيعت اقلي قوانين مدني بر مي آيد. بنابر اين هركدام از سه گروه ياد شده به نوعي عمل مثبتي انجام داده اند كه قابل تشويق و تقدير اند ولي امتياز خيره كننده اي نسبت به يكديگر ندارند.
اما اگر كسي تنها به حكم وظيفه به ديگران كمك كند و هيچ چشمداشت دنيوي و اخروي در قبال امر خير نداشته باشد به نقطه اي رسيده است كه مي توان او را آدم ناميد.
بني آدم اعضاي يكديگرند ..... كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوي بدرد آورد روزگار ..... دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بي غمي ..... نشايد كه نامت نهند آدمي (سعدي)
Tuesday, September 02, 2003
ديگر بار آسمانِ خاطرِ همايونيِ قبله’ عالم را ابرهاي دون همتِ غم تسخير كرده اند و هرچه بندگانِ درگاه و ملازمانِ همراه و چاكرانِ بارگاه, در زدودنِ اندوه از مزاج پاكِ سلطاني كوشند كمتر نسيبشان گردد و دريايِ لبخند مفتخر به زيارت ساحلِ دلنوازِ لبانِ ملوكانه نشود. تخم شادي را مزرعه’ دل, ميوه’ حزن به بار نشيند و كلكِ غمازِ همايوني را عزم طنازي نيست. باشد كه روزگارِ كجمدار نسيمي از جانب دوست وزاند تا طوفانِ فرومايه’ بلا, ذات اقدس سلطان را بيش از اين به جسارت ميازارد. آمين.
Monday, September 01, 2003
برهان قاطع
اگه به يه پسر بچه’ 2-3 ساله تپل مپل شيطون بر بخوريد كه موهاي بلندش مث گيس دختراست اولين شوخي كه به نظرتون مي رسه چيه؟ فكر مي كنيد اگه ازش بپرسيد "كوچولو, بگو ببينم تو پسري يا دختر؟" اون چه فكري مي كنه و چي جواب مي ده؟ اين دقيقاً سئوالي بود كه من مجبور بودم مرتب جواب بدم. نمي دونم كدوم خدا نشناسي كشف كرده بود كه من به اين سئوال خيلي حساسم و اگه اون به من القا كنه كه تنها يك جواب كوتاه "پسرم" قانعش نكرده من مجبورم به برهان قاطع و نشون دادن سند متوصل بشم. راستش براي دفاع از حيثيت پسريم از هيچ كس هم رودروايس نداشتم. كار به جايي رسيده بود كه مثلاً من داشتم تو كوچه بازي مي كردم و يه خانم رهگذر كه مسلماً آوازه’ من و قضيه پسر بودنم رو شنيده بود هوس مي كرد يكم تفريح كنه, و همون سئول معروف رو مي پرسيد و من هم در طرفه العيني همون سند معروف رو رو مي كردم. خلاصه كلي شهرت كسب كرده بودم تو محل. تا اينكه يشب رفته بوديم مهموني كه ظاهراً خيلي هم رسمي بود. فكر كنم شيريني خورون يا عقد بندون يا يه چيزي تو اين مايه ها. خلاصه من داشتم به كار خودم كه همون شيظوني بود مي رسيدم كه يكي از مهمونا كه يه آقاي جا افتاده و متشخصي بود هوس كرد با اين كوچولوي شيطون يه شوخي بكنه. تا سئوال رو پرسيد من ترجيح دادم وقت خودم رو با جواباي احمقانه تلف نكنم و مستقيم رفتم سر اصل مطلب. حالا من وسط مجلس ايستادم و همه دارن منو نگاه مي كنن و من با جديت فراوان دارم تلاش مي كنم دوبندم رو باز كنم و اون بنده’ خدا هم با خواهش و تمنا كه آقا من قبول كردم لازم نيست مدرك نشون بدي. خودتون رو بذارين جاي بقيه’ مهمونا, از زور خنده كسي توان بلند شدن و خاتمه دادن به داستان رو نداشت و اون پير مرد هم در بين هياهو و خنده’ ملت التماس مي كرد كه قبوله قبوله. و اون آخرين باري بود كه من با همه راجع به اين داستان اتمام حجت كردم.
|
|